تارا تیموریتارا تیموری، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

چه احساس قشنگی,چه خوبه تورو داریم

معجزه خدا

  تارای من : 

 

یکی بود یکی نبود

توی این دنیای بزرگ یه مامان ماهپری بود که زیر گنبد کبود خدا حالش خیلی بد بود

یه بابا محمد بود که خیلی تلاش می کرد تا حال مامان رو خوب کنه اما,چون مامان ماهپری یادش رفته بود که یه مهربون خدایی هست که باید بخونیش تا جواب بده ,حالش خوب نمی شد که نمی شد.

حالا نپرس چرا حالش بد بود که ماجراش طولانیه و تو قصه ما نمی گنجه.

 

این مامان ماهپری فکر می کرد که دنیا به آخررسیده و دیگه هیچ وقت نمی تونه لبخند بزنه

اما از اونجایی که زندگیشون ازطرف بابا محمد هنوز به خدا وصل بود معجزه اتفاق افتاد.

 

یه روز سرد تو بهمن ماه , مامان که مدتی بود خوابالو شده بود و احساس ضعف وافسردگی می کرد به اصرار خاله زهره که خیلی برای مامان عزیزه رفت و از داروخانه بیبی چک خرید .

اومد و تو دفتر جنت آباد مهمترین آزمایش شیمی زندگیشو انجام داد

خدایا خط دوم هم قرمز شد

نه...

نمی دونست گریه کنه یا بخنده؟ اصلن نمی دونست خوشحاله یا ناراحت.

خاله زهره جیغ زد -عمو آرمین بابا محمدو بغل کرد .بابا گریه کرد..

اما مامان باور نکرد یعنی نمی خواست باور کنه

یعنی....

چهارتایی رفتن بیرون خوشحالی کنن ولی مامان بازم حالش خوب نبود.

از داروخانه 2تا دیگه بیبی چک خریدن

مامان بازم آزمایش شیمی انجام داد

اما.. نمی دونست دعا کنه خط دوم قرمزشه یانه

      نمی دونست دعا کنه دفعه قبل اشتباه بوده باشه یا نه

      فقط می دونست حالش بده...............

 

خط دوم ها قرمز شدن..

 

مامان ماهپری داشت مامان می شد.

معجزه خدا تو شکم مامانت بود.

 

تارای قشنگم تو معجزه زندگی من و باباتی

از رشد و پیچ و تاب خوردنت در درونم آنچنان سرمست بودم که وجودم از شادی درحال ترکیدن بود

تو در من رشد می کردی و من بالغ می شدم .

 

9 ماه به من فرصت دادی تا بیاد بیارم که انسانم وسرشار از عشق

تا ببینم که زندگیم را نباختم بلکه داراییم را از دست دادم تا چشمانم باز شوند که سرمایه من آنچه که ندارم نیست.

سرمایه من :

          محمد -تو-مامان وبابا-برادرام-مامان جون-عمه هام-خاله هام -عموهام(یادشون شاد)-دایی هام

           زن عمو -دخترعمو-دوستای خوبم و..................

 

 

خدایا من چقدر ثروتمندم

 

بیست شهریور  1391-ساعت 8:30 صبح تو بیمارستان مصطفی خمینی فهمیدم که هنوز میتونم لبخند بزنم

 

عزیز دل مامان دیگه داره یک سالت میشه و حال من خیلی خوبه

خلاصه وار اتفاقات این یک ساله را برات می نویسم-بعدش به روز برات پست میزارم

اما تا دلت بخواد برات عکس میزارم 

 

 امیدوارم آرزومیکنم از خدا میخوام بهترین داستان دنیارو برای تو بگه..

 

یک سال در یک نگاه

 20 شهریور 1391 در بیمارستان مصطفی خمینی توسط خانم دکترصفا ساعت 8:30 صبح به دنیا اومدی 3کیلو 150گرم وزنت بود و 50 سانت قد داشتی. وقتی از تو شکمم درت اوردن و گذاشتن تو تخت مخصوص چشات باز بود و داشتی دستت را میخوردی.دخترم اون لحظه منم متولد شدم. وقتی آوردنت تو اتاق و گذاشتنت تو بغلم انچنان بغضم ترکید و های وهای گریه کردم که عمه فرزانه و صفیه هم گریشون دراومد.کوچولوی من مادرشدن بد دردیه....    از همون اولش شکمو بودی و آویزون ممه ی مامان یه موجود گرد و کوچولو عین گوجه فرنگی قرمز و خوشمزه موش کوچولوی من 6 ماهت بود که شب عید با خاله فاطمه رفتیم مشهد فروردین اولین دندونات نیش زد 9 ماهت شد که مثل عروسک چهاردست و پا...
14 شهريور 1392
1